وقتی بزرگ می شویم خاطرات کودکی و نوجوانی پررنگ تر جلوه می کنه و خیلی دوست داشتنی به نظر می آد مخصوصا اگر خاطرات خوبی از اون دوران داشته باشی.این خاطره ایی که می خوام تعریف کنم برای یه روز خوب تابستان بود.
خانه ما در یک کوچه بن بست قرار داشت بیرون کوچه چندتا باغ و مزرعه که با دیوارهای گاه گلی پوشیده شده بودن در این مزرعه ها گاو و گوسفند و انواع اقسام مرغ و خروس هم بود.ما بچه ها معمولا بعدازظهرها که کمی هوا خنگ می شد اجازه داشتیم توی کوچه البته دم در برای خودمون پتو پهن کنیم و با دختر همسایه هامون خاله بازی و بازی های مهمون بازی یا ازاین قبیل بازی ها انجام بدیم و خیلی هم بهمون خوش می گذشت اما اون روز نتونستیم تا ساعت های زیادی بیرون بمونیم چون برق منطقه ما قطع شد و برای چندساعتی قطع می موند ما هم بساط خاله بازی مون جمع کردیم و رفتیم خونه شمع روشن کردیم و دورش نشسته بودیم بابای من یه موتور داشت واون روز چون یکم مشکل پیدا کرده بود نتوست سواربشه و بره سرکار تو حیاط خونه بود ما بچه ها هم از پشت پنچره هایی که تقریبا بزرگ بود تو اتاق نشسته بودیم و با حسرت به در خونه نگاه می کردیم که چرا نمی تونیم با دوستامون بیرون باشیم و بازی کنیم .و همین جور که به در حیاط نگاه می کردیم یکدفعه در حیاط به شدت باز شد و ما بچه ها مونده بودیم چه اتفاقی افتاد که در اینجوری باز شد که سه تا گاو خیلی بزرگ وارد حیاط شدن ماهم یکدفعه وحشت کردیم گفتیم الان می آن با سر می زنن تو شیشه دور موتوری که تو حیاط بود می چرخیدن وبهش کله می زدن ما هم از ترس دهنمون بسته شده بود نمی تونستیم دادو بیداد کنیم تو شیش وبش این بودیم که چکار کنیم یکی شجاعت به خرج بده بره این سه تا گاو گردن کلفت از خونه بیرون کنه که صاحبش نفس نفس زن آنیلین آروماتیک......
ادامه مطلبما را در سایت آنیلین آروماتیک... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : negar79a بازدید : 36 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 18:19